دوست من

كسي چه ميداند...
من...
 امروز...
چندبار فرو ريختم...
چندبار دلتنگ شدم...
از ديدن كسي كه...
فقط پيراهنش شبيه تو بود...

-----------------------------------------************************************-----------------------------------------------

کفشهایت کو؟
میخواهم آنها را بردارم تا توام مثل بی وفایان هوس رفتن نکی

----------------------------------------************************************-----------------------------------------------

سفري بايد كردتا به عمق دل يك پيچك تنها كه چرا ، اين چنين سخت به خود مي پيچد، شايد از راز درونش بشود كشفي كرد ، شايد اوهم دلتنگ است ؛ شايد...

-----------------------------------------************************************-----------------------------------------------

یک غریبه می خواهم بیاید بنشیند فقط سکوت کند و من هـی حرف بزن..


ادامه مطلب

+نوشته شده در 14 / 12 / 1390برچسب:,ساعت6 بعد از ظهرتوسط سامان ز؛ خاطره | |